بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
فکر کردن به یه سری خول بازیای بچگیمون مثل عسل شیرینه...
- تعداد نظرات : 84
- ارسال شده در : ۱۳۹۷/۰۸/۲۰
- نمايش ها : 977
بدون شک که نه،
اما تقریبا برای هممون فکر کردن به یکی از
شیرین ترین ...
لذت بخش ترین ...
غرور آفرین ترین(مثلا) ...
و هزار تا حس خوب دیگه ترین...
و در آخر انصافا "خوشمزه ترین"
خول بازی ها یا به اصطلاح مودبانه خاطرات بچگیمون، اون دوران بود که
هممون تومدرسه جمع و تفریق یاد گرفته بودیم !
موضوع خول بازی فقط همین نیست
موضوع اینه که کجاش انقد خوب بود !
اونجا که باذوق میومدیم خونه و توراه خونه هم
به این فکر بودیم که بریم خونه این آموخته ی جدیدو
به رخ خونواده مون بکشیم
اونم چجوری؟
میشِستیم یا مثلا مثل من، دراز میکشیدیم!
من خودم دراز میکشیدم پای راستمو بالا پایین میکردم
میرفتم سراغ دفتر مدادم
"مادر که بدون استثنا هر شب یا هروقت این شکلی میکردم میگفت
بچه پاتو اون شکلی نکن واست میمونه(الانم موند)
و میگفت میبندمشون بهمااااا(یادش بخیر نمیگم چون الانم همینیم تو خونه)"
از موضوع اصلی جمع تفریق خارج نشیم
....بعد تک تک تاریخ تولدهای خواهر برادرارو میپرسیدیم
من دوتا برادرام ازم یکیش سه سال یکیشم 6سال بزرگترن،
مثلا سال تولدشونو با خودم تفریق میکردم بعد میگفتم
تفریق 1367از1373میشه 6سال !!!
بعد چنانننن میپریدم از ذوق میگفتم مامان مامان ...
من از مضنون"دراینجا منظورم برادرمه بزرگم" 6سال بزرگترممممممم
(دقیقا یبار پریدم یادمه مادرم گفت یا حسین کربلا باز چیو زدی خراب کردی
برای مادرمو هم حساب میکردم اخرش نتیجه این میشد که
بیشتر از فلان سال از مامانم بزرگترم،دقیقا یادمه مامانم میگفت
آفرین مامان جان که منو بدنیا آووردی
دیگه یکی نبود بگه شفتالو برعکس حساب میکنی که...
فرداشم میرفتم پزشو به همکلاسی ها میدادم اونام برا خودشونو
حساب میکردن و پیش خودمون بزرگتر خونواده بودیم
یادش بخیر اون خول بازی ها...
اون سال ها رفت...اما ای کاش دیر تر می رفت واقعا
اون موقعا هرچی رو بامنطق خودمون حساب می کردیم همون بود...
هرچی میدیدیم همون بود...
قهر میکردیم همون لحظه بود...
زخمی هم میشدیم تو بازی ها همون ساعت اول بود...
حالا نمیخوام نصیحت کنم بگم بیایید قهر نکنیم،
اتفاقا قهر کنید تا زندگیتون خلوت تر بشه بهتر پیش برید
چون حذف کردن یه سری ها واجبه واقعا...
خب تموم شد دیگه
بقول یه سری امروزی ها که آخر مطالبشون مینویسن:
پ.ن(پی نوشت) :بچه های نسل ما دهه چهل پنجاهی ها خیلی خوب بودیم
مثلا شخص خودم خیلی کم یابم
بله 40 پنجاهی ها !!! مشکلیه؟؟؟
الان همین سحر آزاد، خدا زندونیش کنه میاد میگه پیمان تو پدر بزرگ مایی پس
***
دوستای عزیز ، شماهم ازین خاطره ها دارید بلاگش کنید بابا
کیبوردتون چیزیش شد بخدا براتون میخرم
همینطور نشستین میاین سایت فقط رفرش میدین....!
از همتونم بدم میاد(شوخی)
با تشکر از همتون بابت وقتی که گذاشتید،
معشوقه ی سابق امیلیا کلارک که بهش جواب رد داد،
Peyman-0082
و دوتا دختراش نسیم نسترن تهمینه
انقدر بلاگ طولانی بزاریا
بایدم بخونی
دیگه تکرار نشه پیمان!
انقدر بلاگ طولانی بزاریا
اره واقعا
یادش بخیر
بچه مدددددرسه ای
درس پس میدیم استاد
همه ی بچه های از بچگیشلوغ به "بخدا"الان میگن "بوخودا"لو رفتی
من از اولم بچه مظلومی بودم بوخودا
یعنییییی من از هرررررچی دیوونه تر باشم ازتو یکییییی سالم ترممممم
بلاگت جالب بود{67}
ممنونم الهه خانومممم
لطف دارید
ینی از همون بچگی خل وچل ودیوونه بودی تا خوده الان
تشکراز گل پیسر قند عسل مامانش
بلاگت جالب بود
اره واقعا ،بچم
من میومدم خونه جوراب درنیاوورده باهمون لباس مینوشتم مشقای فردارو،نه که بگم درس خون بودم
فقط میخواستم وقتی میرم بازی دیگه راااااحت باشم
ازون بی شانسی ها بود
یه زمانی هم میرسه که به فکر الان میفتیم و میگیم یادش بخیر :)
مررسی
بنده خدا مادرت
من کلاس سوم ابتدایی مشخامو نمینوشتم همیشه دم دفتر بودم
یادمه کلاس سوم یا چهارم بودم. از جدول ضرب هیچی بلد نبودم و فقط میدونستم پنج پنج تا میشه بیست و پنج تا...معلوم اومد به من گفت برپا...بلند شدم و شروع کرد به جدول ضرب پرسیدن...بیشتر از سی چهل تا سوال پرسید و من هیچ جواب ندادم و فقط تو دلم میگفتم خدا کنه بپرسه پنج پنج تا....آخرشم نپرسید
یادش بخیر..
یه زمانی هم میرسه که به فکر الان میفتیم و میگیم یادش بخیر
یعنی عاشق این جملت شدم
«دقیقا یادمه مامانم میگفت آفرین مامان جان که منو بدنیا آووردی»
:) :) :)
اره واقعا
میتونست بگه خول جان ...
این تعریفا و تشویقاش باعث قد کشیدن من شدا
ممنون از حضورت
توهم
میرفتی شناسنامه مامان و برادر و همسایه.......
پیدا میکردی ;)
وقتی تو دهه پنجاه باشی من خجالت
میکشم تو اون دهه باشم با این کارات :زبون
مگه من چمه
اینجوری ام؟؟؟؟
همینکه با روی باز تو فروشگاه ها و سایت راه میری رفرش میدی بخاطر منه
تنک یو
از همون بچگی آروم و قرار نداشتین{h5}
بامزه بود بلاگتون، ممنون آقاپیمان:)
{67}
با منه
سلام و ممنون
هردو زخم و زیلی شده بودیم از بس چنگ انداخته بودیم بهمدیگه.بعدش مامانم اومد دید با جارو افتاد دنبالمون من رفتم تو اتاق
درو بستم داداشم میخواست بدوه بره بیرون مامانم اول رفت جلوی اونو بگیره البته موفق هم شدبعد اینكه داداشم كتكشو نوش جون
كرد اومد تو اتاق دنبال من منتها بعد ده دقیقه یك ربع گشتن نتونست منو پیدا كنه چون مامانم اون موقع یه قابلمه گنده گرفته بود
توش آش نذری درست كنه من رفته بودم داخل اون درشم بسته بودم خخخخخخخ
این داستان:
ادم خوار در دیگ آرام میگیرد
خیلی خوب بود
یعنی عاشق این جملت شدم
«دقیقا یادمه مامانم میگفت آفرین مامان جان که منو بدنیا آووردی»
من این حرکت شما رو درباره سن خفتگان در خاک انجام میدادم و ازهمون طفولیت به سن کم مرگ بعضی ها غبطه میخوردم که در اوج خداحافظی نمودن
چه بچه فضولی که تو اون سن
میرفتی شناسنامه مامان و برادر و همسایه.......
پیدا میکردی
وقتی تو دهه پنجاه باشی من خجالت
میکشم تو اون دهه باشم با این کارات
#فسیل_زنده
عاشق حس شیشممم
ک اینقد دقیق تَتوی همه چیو درمیاره
حس ششم عااااااااااالیه و بدون شک درست منم عاشقششششششم
چقد خوب موندین
از همون بچگی آروم و قرار نداشتین
بامزه بود بلاگتون، ممنون آقاپیمان
ژون ژون
عاشق حس شیشممم
ک اینقد دقیق تَتوی همه چیو درمیاره
سلام من یه بار با داداشم كه دوسال از خودم كوچكتره دعوا كردم اینقد زدمش صدای بز داد اونم موهای منو كشید
هردو زخم و زیلی شده بودیم از بس چنگ انداخته بودیم بهمدیگه.بعدش مامانم اومد دید با جارو افتاد دنبالمون من رفتم تو اتاق
درو بستم داداشم میخواست بدوه بره بیرون مامانم اول رفت جلوی اونو بگیره البته موفق هم شدبعد اینكه داداشم كتكشو نوش جون
كرد اومد تو اتاق دنبال من منتها بعد ده دقیقه یك ربع گشتن نتونست منو پیدا كنه چون مامانم اون موقع یه قابلمه گنده گرفته بود
توش آش نذری درست كنه من رفته بودم داخل اون درشم بسته بودم خخخخخخخ
صفحات
1 2 3