بلاگ كاربران


بدون شک که نه،

اما تقریبا برای هممون فکر کردن به یکی از 

شیرین ترین ...

لذت بخش ترین ...

غرور آفرین ترینB-)(مثلا) ...

و هزار تا حس خوب دیگه ترین...

و در آخر انصافا "خوشمزه ترین"

خول بازی ها یا به اصطلاح مودبانه خاطرات بچگیمون، اون دوران بود که

هممون تومدرسه جمع و تفریق یاد گرفته بودیم !

موضوع خول بازی فقط همین نیست :)

موضوع اینه که کجاش انقد خوب بود !

اونجا که باذوق میومدیم خونه و توراه خونه هم

به این فکر بودیم که بریم خونه این آموخته ی جدیدو

به رخ خونواده مون بکشیم

اونم چجوری؟

میشِستیم یا مثلا مثل من، دراز میکشیدیم!

من خودم دراز میکشیدم پای راستمو بالا پایین میکردم

میرفتم سراغ دفتر مدادم

"مادر که بدون استثنا هر شب یا هروقت این شکلی میکردم میگفت

بچه پاتو اون شکلی نکن واست میمونه(الانم موند:D)

و میگفت میبندمشون بهمااااا(یادش بخیر نمیگم چون الانم همینیم تو خونه{7})"

از موضوع اصلی جمع تفریق خارج نشیم;)

....بعد تک تک تاریخ تولدهای خواهر برادرارو میپرسیدیم

من دوتا برادرام ازم یکیش سه سال یکیشم 6سال بزرگترن،

مثلا سال تولدشونو با خودم تفریق میکردم بعد میگفتم

تفریق 1367از1373میشه 6سال !!!

بعد چنانننن میپریدم از ذوق میگفتم مامان مامان ...

من از مضنون:D"دراینجا منظورم برادرمه بزرگم" 6سال بزرگترممممممم

(دقیقا یبار پریدم یادمه مادرم گفت یا حسین کربلا باز چیو زدی خراب کردی=))

برای مادرمو هم حساب میکردم اخرش نتیجه این میشد که

بیشتر از فلان سال از مامانم بزرگترم،دقیقا یادمه مامانم میگفت

آفرین مامان جان که منو بدنیا آووردی:boogh

دیگه یکی نبود بگه شفتالو برعکس حساب میکنی که...

فرداشم میرفتم پزشو به همکلاسی ها میدادم اونام برا خودشونو

حساب میکردن و پیش خودمون بزرگتر خونواده بودیم
{1}

یادش بخیر اون خول بازی ها...

اون سال ها رفت...اما ای کاش دیر تر می رفت واقعا

اون موقعا هرچی رو بامنطق خودمون حساب می کردیم همون بود...

هرچی میدیدیم همون بود...

قهر میکردیم همون لحظه بود...

زخمی هم میشدیم تو بازی ها همون ساعت اول بود...

حالا نمیخوام نصیحت کنم بگم بیایید قهر نکنیم،

اتفاقا قهر کنید تا زندگیتون خلوت تر بشه بهتر پیش برید:soot

چون حذف کردن یه سری ها واجبه واقعا...

خب تموم شد دیگه :vaa

بقول یه سری امروزی ها که آخر مطالبشون مینویسن:

پ.ن(پی نوشت) :بچه های نسل ما دهه چهل پنجاهی ها خیلی خوب بودیم{65}

مثلا شخص خودم خیلی کم یابم

بله 40 پنجاهی ها !!! مشکلیه؟؟؟:صندلی

 

الان همین سحر آزاد، خدا زندونیش کنه میاد میگه پیمان تو پدر بزرگ مایی پس:-B

***

دوستای عزیز ، شماهم ازین خاطره ها دارید بلاگش کنید بابا

کیبوردتون چیزیش شد بخدا براتون میخرم:|

همینطور نشستین میاین سایت فقط رفرش میدین....!

از همتونم بدم میاد(شوخی)


(p1)

با تشکر از همتون بابت وقتی که گذاشتید،


{69}

معشوقه ی سابق امیلیا کلارک که بهش جواب رد داد،


Peyman-0082


و دوتا دختراش نسیم نسترن تهمینه


{23}

نظرات دیوار ها


peyman0082
ارسال پاسخ

Amineh :
دیگه تکرار نشه پیمان!
انقدر بلاگ طولانی بزاریا

بایدم بخونی

─═ह☞ԹՊiՌՅԽ☜ह═─
ارسال پاسخ

دیگه تکرار نشه پیمان!
انقدر بلاگ طولانی بزاریا

peyman0082
ارسال پاسخ

00lili00 :
یادش بخیر

اره واقعا

00lili00
ارسال پاسخ

یادش بخیر

peyman0082
ارسال پاسخ

mona11 :
درس پس میدیم استاد {12}

بچه مدددددرسه ای

mona11
ارسال پاسخ

peyman0082 :
یعنییییی من از هرررررچی دیوونه تر باشم ازتو یکییییی سالم ترممممم:زبون

درس پس میدیم استاد

peyman0082
ارسال پاسخ

sharareh72 :
من از اولم بچه مظلومی بودم بوخودا :هوف

همه ی بچه های از بچگی‌شلوغ به "بخدا"الان میگن "بوخودا"لو رفتی

sharareh72
ارسال پاسخ

من از اولم بچه مظلومی بودم بوخودا

peyman0082
ارسال پاسخ

mona11 :
ینی از همون بچگی خل وچل ودیوونه بودی تا خوده الان{12}

یعنییییی من از هرررررچی دیوونه تر باشم ازتو یکییییی سالم ترممممم

peyman0082
ارسال پاسخ

elaheh_62 :
تشکراز گل پیسر قند عسل مامانش:)
بلاگت جالب بود{67}

ممنونم الهه خانومممم
لطف دارید

mona11
ارسال پاسخ

ینی از همون بچگی خل وچل ودیوونه بودی تا خوده الان

elaheh_62
ارسال پاسخ

تشکراز گل پیسر قند عسل مامانش
بلاگت جالب بود

peyman0082
ارسال پاسخ

marya1370 :
بنده خدا مادرت:)

اره واقعا ،بچم

peyman0082
ارسال پاسخ

SaeidTakta :
من کلاس سوم ابتدایی مشخامو نمینوشتم همیشه دم دفتر بودم


من میومدم خونه جوراب درنیاوورده باهمون لباس مینوشتم مشقای فردارو،نه که بگم درس خون بودم
فقط میخواستم وقتی میرم بازی دیگه راااااحت باشم

peyman0082
ارسال پاسخ

RAD_ :
یادمه کلاس سوم یا چهارم بودم. از جدول ضرب هیچی بلد نبودم و فقط میدونستم پنج پنج تا میشه بیست و پنج تا...معلوم اومد به من گفت برپا...بلند شدم و شروع کرد به جدول ضرب پرسیدن...بیشتر از سی چهل تا سوال پرسید و من هیچ جواب ندادم و فقط تو دلم میگفتم خدا کنه بپرسه پنج پنج تا....آخرشم نپرسید:|


ازون بی شانسی ها بود

peyman0082
ارسال پاسخ

siamak :
یادش بخیر..
یه زمانی هم میرسه که به فکر الان میفتیم و میگیم یادش بخیر :)
مررسی


marya1370
ارسال پاسخ

بنده خدا مادرت

شـــوالیـه
ارسال پاسخ

من کلاس سوم ابتدایی مشخامو نمینوشتم همیشه دم دفتر بودم

RAD_
ارسال پاسخ

یادمه کلاس سوم یا چهارم بودم. از جدول ضرب هیچی بلد نبودم و فقط میدونستم پنج پنج تا میشه بیست و پنج تا...معلوم اومد به من گفت برپا...بلند شدم و شروع کرد به جدول ضرب پرسیدن...بیشتر از سی چهل تا سوال پرسید و من هیچ جواب ندادم و فقط تو دلم میگفتم خدا کنه بپرسه پنج پنج تا....آخرشم نپرسید

siamak
ارسال پاسخ

یادش بخیر..
یه زمانی هم میرسه که به فکر الان میفتیم و میگیم یادش بخیر

peyman0082
ارسال پاسخ

mona_rt :
{67}


peyman0082
ارسال پاسخ

nafas :
خیلی خوب بود :)
یعنی عاشق این جملت شدم
«دقیقا یادمه مامانم میگفت آفرین مامان جان که منو بدنیا آووردی»
:) :) :)

اره واقعا
میتونست بگه خول جان ...
این تعریفا و تشویقاش باعث قد کشیدن من شدا
ممنون از حضورت

peyman0082
ارسال پاسخ

_broken_ :
من این حرکت شما رو درباره سن خفتگان در خاک انجام میدادم و ازهمون طفولیت به سن کم مرگ بعضی ها غبطه میخوردم که در اوج خداحافظی نمودن :lanati

توهم

peyman0082
ارسال پاسخ

manam :
چه بچه فضولی که تو اون سن
میرفتی شناسنامه مامان و برادر و همسایه.......
پیدا میکردی ;)
وقتی تو دهه پنجاه باشی من خجالت
میکشم تو اون دهه باشم با این کارات :زبون

مگه من چمه
اینجوری ام؟؟؟؟
همینکه با روی باز تو فروشگاه ها و سایت راه میری رفرش میدی بخاطر منه

peyman0082
ارسال پاسخ

_broken_ :
#فسیل_زنده {h5}

تنک یو

peyman0082
ارسال پاسخ

sana70 :
چقد خوب موندین{7}
از همون بچگی آروم و قرار نداشتین{h5}
بامزه بود بلاگتون، ممنون آقاپیمان:)
{67}

با منه
سلام و ممنون

peyman0082
ارسال پاسخ

Azarian_girl :
سلام من یه بار با داداشم كه دوسال از خودم كوچكتره دعوا كردم اینقد زدمش صدای بز داد اونم موهای منو كشید

هردو زخم و زیلی شده بودیم از بس چنگ انداخته بودیم بهمدیگه.بعدش مامانم اومد دید با جارو افتاد دنبالمون من رفتم تو اتاق

درو بستم داداشم میخواست بدوه بره بیرون مامانم اول رفت جلوی اونو بگیره البته موفق هم شدبعد اینكه داداشم كتكشو نوش جون

كرد اومد تو اتاق دنبال من منتها بعد ده دقیقه یك ربع گشتن نتونست منو پیدا كنه چون مامانم اون موقع یه قابلمه گنده گرفته بود

توش آش نذری درست كنه من رفته بودم داخل اون درشم بسته بودم خخخخخخخ

این داستان:
ادم خوار در دیگ آرام میگیرد

mona_rt
ارسال پاسخ
nafas
ارسال پاسخ

خیلی خوب بود
یعنی عاشق این جملت شدم
«دقیقا یادمه مامانم میگفت آفرین مامان جان که منو بدنیا آووردی»

_broken_
ارسال پاسخ

من این حرکت شما رو درباره سن خفتگان در خاک انجام میدادم و ازهمون طفولیت به سن کم مرگ بعضی ها غبطه میخوردم که در اوج خداحافظی نمودن

مريم
ارسال پاسخ

چه بچه فضولی که تو اون سن
میرفتی شناسنامه مامان و برادر و همسایه.......
پیدا میکردی
وقتی تو دهه پنجاه باشی من خجالت
میکشم تو اون دهه باشم با این کارات

_broken_
ارسال پاسخ

#فسیل_زنده

Nasim0074
ارسال پاسخ

Maryam0yazdi :
ژون ژون
عاشق حس شیشممم
ک اینقد دقیق تَتوی همه چیو درمیاره

حس ششم عااااااااااالیه و بدون شک درست منم عاشقششششششم

Sana70
ارسال پاسخ

چقد خوب موندین
از همون بچگی آروم و قرار نداشتین
بامزه بود بلاگتون، ممنون آقاپیمان

Maryam0yazdi
ارسال پاسخ

Nasim0074 :
خخخخخ شک نکن هردو بچش پسرمیشن واسماشونم همینه

ژون ژون
عاشق حس شیشممم
ک اینقد دقیق تَتوی همه چیو درمیاره

ملے جوלּ
ارسال پاسخ

سلام من یه بار با داداشم كه دوسال از خودم كوچكتره دعوا كردم اینقد زدمش صدای بز داد اونم موهای منو كشید

هردو زخم و زیلی شده بودیم از بس چنگ انداخته بودیم بهمدیگه.بعدش مامانم اومد دید با جارو افتاد دنبالمون من رفتم تو اتاق

درو بستم داداشم میخواست بدوه بره بیرون مامانم اول رفت جلوی اونو بگیره البته موفق هم شدبعد اینكه داداشم كتكشو نوش جون

كرد اومد تو اتاق دنبال من منتها بعد ده دقیقه یك ربع گشتن نتونست منو پیدا كنه چون مامانم اون موقع یه قابلمه گنده گرفته بود

توش آش نذری درست كنه من رفته بودم داخل اون درشم بسته بودم خخخخخخخ